عينی و ذهنی
يكی از تقسيمات هستی اين است كه هستی يك شیء ، يا عينی است و يا
ذهنی . هستی عينی يعنی هستی خارجی كه مستقل از ذهن انسان است . میدانيم
كه مثلا كوه و دريا و صحرا در خارج از ذهن ما و مستقل از ذهن ما وجود
دارند . ذهن ما خواه آنها را تصور كند و خواه تصور نكند ، بلكه خواه ما و
ذهن ما وجود داشته باشيم و خواه وجود نداشته باشيم كوه و دريا و صحرا
وجود دارد .
ولی همين كوه و دريا و صحرا وجودی هم در ذهن ما دارند . آنگاه كه ما
تصور میكنيم آنها را ، در حقيقت آنها را در ذهن خود وجود میدهيم . وجودی
كه اشياء در ذهن ما پيدا میكنند " وجود ذهنی " ناميده میشود .
اينجا جای دو پرسش هست . يكی اين كه به چه مناسبت تصويرهايی كه از
اشياء در ذهن ما پيدا میشوند ، به عنوان وجودی از آن اشياء در ذهن ما
تلقی میشود ؟ اگر چنين است پس میبايست تصويری هم كه از اشياء بر روی
ديوار يا كاغذ نقش
میبندد نوعی ديگر از وجود خوانده شود به نام وجود ديواری يا كاغذی . ما
اگر تصويرات ذهنی را به نوعی " وجود " برای شیء تصوير شده تعبير كنيم
در حقيقت يك " مجاز " به كار بردهايم نه حقيقت ، و حال اين كه سرو
كار فلسفه بايد با حقيقت باشد .
ديگر اين كه مسأله وجود ذهنی در حقيقت مربوط به انسان است و يكی از
مسائل روانی انسانی است و چنين مسألهای میبايست در روانشناسی مطرح شود
نه در فلسفه زيرا مسائل فلسفه مسائل كلی است و مسائل جزئی مربوط به علوم
است .
در پاسخ پرسش اول میگوييم كه رابطه صورت ذهنی با شیء خارجی ، مثلا
رابطه كوه و دريای ذهنی با كوه و دريای خارجی ، بسی عميقتر است از رابطه
عكس كوه و دريای روی كاغذ يا ديوار ، با كوه و دريای خارجی . اگر آنچه
در ذهن است تنها يك تصوير ساده میبود هرگز منشأ آگاهی نمیشد همچنانكه
تصوير روی ديوار منشأ آگاهی ديوار نمیگردد . بلكه تصوير ذهنی عين آگاهی
است .
فلاسفه در مسأله وجود ذهنی به اثبات رسانيدهاند كه علت آگاهی ما به
اشياء خارجی اين است كه تصويرات ذهنی ما يك تصوير ساده نيست بلكه
نوعی وجود يافتن ماهيت اشياء خارجی است در ذهن ما ، و از همين جا پاسخ
پرسش دوم نيز روشن میشود ، و آن اين كه هر چند مسأله تصويرات ذهنی از
يك نظر يك مسأله روانی انسانی است و از همان نظر بايد در علم
معرفةالنفس مورد بحث قرار گيرد ، ولی از آن نظر كه ذهن انسان واقعا يك
نشأه ديگر از وجود است و سبب میگردد كه هستی در
ذات خود دو گونه گردد : ذهنی و عينی ، جای آن در فلسفه است .
بوعلی در اوايل الهيات شفا به طور اشاره و صدرالمتألهين در تعليقات
خويش بر الهيات شفا به طور صريح و به تفصيل گفتهاند كه گاهی يك مسأله
از دو نظر با دو فن مربوط میشود ، مثلا هم به فلسفه مربوط میشود و هم به
علوم طبيعی .
حقيقت و خطا
مسأله وجود ذهنی از يك زاويه ديگر كه مورد مطالعه قرار گيرد ، مربوط
میشود به ارزش واقع نمائی ادراكات . يعنی مربوط میشود به اينكه
ادراكات و احساسات و تصورات ما درباره عالم خارج چه اندازه " واقع
نما " است .
يكی از مسائل مهم كه از قديم الايام مورد توجه فلاسفه بوده است اين است
كه آيا آنچه ما به وسيله حواس يا به وسيله عقل درباره اشياء ادراك
میكنيم با واقع و نفس الامر مطابقت دارد يا نه ؟
گروهی چنين فرض میكنند كه برخی ادراكات حسی يا عقلی ما با واقع و
نفس الامر مطابقت دارد و برخی ندارد . آن ادراكاتی كه با " واقعيت "
مطابق است " حقيقت " خوانده میشود و آنچه كه مطابق نيست " خطا "
ناميده میشود . ما پارهای از خطاهای حواس را میشناسيم . باصره ، سامعه ،
ذائقه ، لامسه ، شامه ، جايز الخطا است .
در عين حال اكثر ادراكات حسی ما عين حقيقت است . ما شب و روز را ،
دوری و نزديكی را ، بزرگی و كوچكی حجم را ،
درشتی و نرمی را ، سردی و گرمی را ، با همين حواس تشخيص میدهيم و شك
نداريم كه عين حقيقت است و خطا نيست .
همچنين عقل ما جايز الخطا است . منطق برای جلوگيری از خطای عقل در
استدلالاتش تدوين شده است . در عين حال اكثر استدلالات عقلی ما حقيقت
است . ما آنگاه كه مثلا قلمهای زيادی داد و ستد داريم و بدهيها را يك جا
و بستانكاريها را جای ديگر جمع و از يكديگر تفريق میكنيم ، يك عمل فكری
و عقلانی انجام میدهيم و اگر در حين عمل دقت كافی كرده باشيم شك نداريم
كه حاصل جمع و تفريق ما عين حقيقت است .
ولی " سوفيست " های يونانی كه قبلا هم از آنها ياد كرديم ، تفاوت "
حقيقت " و " خطا " را منكر شدند و گفتند هر كس هر گونه احساس كند و
هر گونه بينديشد برای او همان " حقيقت " است . آنها گفتند مقياس همه
چيز انسان است . سوفيستها يا سوفسطائيان اساسا " واقعيت " را انكار
كردند و چون " واقعيت " را انكار كردند ديگر چيزی باقی نماند تا
ادراكات و احساسات انسان در صورت مطابقت با آن " حقيقت " باشد و
در صورت عدم مطابقت " خطا " .
اين گروه معاصر با سقراط اند . يعنی عصر سقراط مقارن است با پايان
دوره سوفسطائيان .
سقراط و افلاطون و ارسطو بر ضد اينها قيام كردند . پروتاگوراس و
گورگياس دو شخصيت معروف سوفسطائی میباشند .
در دورههای بعد از ارسطو ، در اسكندريه گروهی ديگر
پديد آمدند كه شكاك يا " سپتی سيست " خوانده شدند و معروفترين آنها
شخصی است به نام " پيرون " . شكاكان واقعيت را از اصل منكر نشدند ولی
مطابقت ادراكات بشر را با واقعيت انكار كردند .
آنان گفتند انسان در ادراك اشياء تحت تأثير حالات درونی و شرائط خاص
بيرونی ، هر چيز را يك جور میبيند . گاهی دو نفر يك چيز را در دو حالت
مختلف و يا از دو زاويه مختلف مینگرند و هر كدام او را به گونهای
مینگرند .
يك چيز در چشم يكی زشت است و در چشم ديگری زيبا ، در چشم يكی كوچك
است و در چشم ديگری بزرگ ، در چشم يكی ، يكی است و در چشم ديگری دو تا
. يك هوا در لامسه يكی گرم است و در لامسه ديگری سرد . يك طعم برای يكی
شيرين است و برای ديگری تلخ . سوفسطائيان و همچنين شكاكان منكر ارزش
واقع نمائی علم شدند .
عقائد سوفسطائيان و شكاكان بار ديگر در عصر جديد زنده شد . اكثر فلاسفه
اروپا تمايل به شكاكيت دارند . برخی از فلاسفه ، مانند سوفسطائيان ،
واقعيت را از اصل انكار كردهاند .
فيلسوف معروفی هست به نام " بركلی " كه ضمنا اسقف نيز میباشد .
اين فيلسوف به كلی منكر واقعيت خارجی است . ادلهای كه بر مدعای خويش
اقامه كرده است آنچنان مغالطه آميز است كه برخی مدعی شدهاند هنوز احدی
پيدا نشده كه بتواند دليلهای او را رد كند با اين كه همه میدانند مغالطه
است .
كسانی كه خواستهاند پاسخ سوفسطائيان قديم از قبيل
پروتاگوراس و يا سوفسطائيان و ايدهآليستهای جديد از قبيل بركلی را بدهند
از راهی وارد نشدهاند كه بتوانند رفع شبهه نمايند .
از نظر فلاسفه اسلامی راه حل اساسی اين شبهه آن است كه ما به حقيقت
وجود ذهنی پی ببريم . تنها در اين صورت است كه معما حل میگردد .
حكمای اسلامی در مورد وجود ذهنی ، اول به تعريف میپردازند و مدعی
میگردند كه علم و ادراك عبارت است از نوعی وجود برای ادراك شده در
ادراك كننده ، آنگاه به ذكر پارهای براهين میپردازند برای اثبات اين
مدعا ، و سپس ايرادها و اشكالهای وجود ذهنی را نقل و رد میكنند .
اين بحث به اين صورت در اوايل دوره اسلامی وجود نداشته است ، و به
طريق اولی در دوره يونانی وجود نداشته باشد . بنابر آنچه ما تحقيق
كردهايم ظاهرا اولين بار وسيله خواجه نصيرالدين طوسی بحثی به اين نام
وارد كتب فلسفه و كلام شد و سپس جای شايسته خويش را در كتب فلسفه و
كلام بازيافت به طوری كه در كتب متأخرين مانند صدرالمتألهين و حاج ملا
هادی سبزواری جای مهمی دارد .
فارابی و بوعلی ، حتی شيخ اشراق و پيروان آنها ، بابی به نام " وجود
ذهنی " در كتب خويش باز نكردهاند و حتی به اين كلمه تفوه نكردهاند .
اصطلاح " وجود ذهنی " بعد از دوره بوعلی پديد آمده است .
البته آنچه از كلماتی كه فارابی و بو علی به مناسبتهای ديگر طرح
كردهاند بر میآيد اين است كه عقيده آنها نيز اين بوده است
كه ادراك عبارت است از تمثيل حقيقت ادراك شده در ادراك كننده ، ولی
آنها نه بر اين مدعا اقامه برهان كردهاند و نه آنرا به عنوان يك مسأله
مستقل از مسائل وجود و يك تقسيم مستقل از تقسيمات وجود تلقی كردهاند .
نظرات شما عزیزان: